
خاطراتتهمه ،همچون برگ هایِ پژمرده و بی جانِ پاییزی،
از درختی در آسمانِ هفتم قلبم فرو میریزند،
بر زمین
و
مردم هم چه با شادمانی پا میگذارند ، بر رویِ آنها
پا میگذارند و من هم
تنها،
سمفونی شکستنِ آنها را به گوش میسپارم
صدایِ خنده هایت ،
در میانِ خش خشِ این برگ ها ، گم شده،
فراموش
شده.
هر قدم که پاییز به سمت من می آید
تو
دور تر میروی و حتیٰ
خودت هم دیگر،
در میانِ این درختانِ زرد و
نارنجی
گم شده
هستی.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۶ ساعت 6:1 PM توسط مهسا
|
در زنـدگی یـاد گرفتـمـــ ...